كاروان عمر
عمر را پايـان رسيد و يــــــــارم از در درنيـــامد قصّــــهام آخـــر شد و اين غصّه را آخر نيامد
جام مرگ آمـد به دستم، جام مى هرگز نديدم سالها بر من گـــذشت و لطفى از دلبر نيامد
مرغ جان در اين قفس بى بال و پر افتاد و هرگز آنكــــه بايـــد اين قفس را بشكند از در نيامد
عاشقــــانِ روى جانان، جمله بى نام و نشانند نامــــــداران را هـــواى او، دمى بر سر نيامد
كاروانِ عشق رويش، صف به صف در انتظــارند با كه گويـــم: آخر آن معشوق جانپرور نيامد
مردگان را روح بخشــد، عاشقان را جان ستاند جاهلان را اينچنين عاشق كشى باور نيامد
يادش گراميباد .
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7